نگاه تو در باد میپیچد
وباد در ذره ذره من میپیچد
آسمان به یکباره میخندد
زمین سبز میشود
وباران لبخند تورا میبوسد
در کنج اتاق کوچکم
تبی سرد تنم را فرا میگیرد
رعشه های ترس در وجودم پیدا میشود
دیوار به من نزدیک میشود
هرم نفسهایش را حس میکنم
با نگاهش مرا قورت میدهد
نگاهم به پنجره می افتد
لبخندش مرا آزار میدهد
چه قه قه ای سر میدهد
به چه میخندد؟؟!
چشمانم به او خیره میماند
خشک میشوم
خرد میشوم
تنم سرد میشود
محو میشوم...