مهتاب وار به سویت می آیم ای آیینه مهر
در کنار ساحل دلت کمین میگیرم وزورق شکسته ام را با ناوگان اشک راهی چشمانت میکنم.
آری چشمانت که دریای دل غمگین من است
لبانم زمزمه سرودن دارند
اما تردیدی وجودم را فرا میگیرد
که آیا تنها لبانم است؟!
نه اکون تمام وجودم از حضور سایه بی رنگت نوای سرودن دارند
اکنون میخواهم آسمان شیدایم را همراه با پرستو ان چشمانم با خرده خرده های دل شکسته ام راهی دلت کنم
نمیدانم به سلامت میرسند یا نه اما از خدا میخواهم سلامت به مقصد برساند
نمیدانم آیا تو آنهارا به حریم کبودی ات راه میدهی یا نه .ولی
ناهید امید در دلم میتابد.
آری مهتاب وار به سویت می آیم ای آیینه مهر...
نسیم دستهایم را گرفت وکشان کشان مرا به گوشه ای از کوچه نشاند گیسوان آفتاب بر قلبم میتابیدند. ناگهان پس از غروب آفتاب، قطره های باران گونه های سردم را لمس کردند تا اندکی از تشنگی قلبم را برآورند. دستهایم را روبه دریای ابرها بلند کردم ولب به سخن آوردم، با معبودم حرف زدم آری او معشوق
واقعی من بود.