...

تو سر ریز تمام خواسته های منی- تو تمام ناتمام منی

...

تو سر ریز تمام خواسته های منی- تو تمام ناتمام منی

تو برای من هستی میدانم

من تو را خواهم از آسمان،باغ،صحرا،شاپرکها

اما آنها از تو خبری ندارند

من دلتنگم وتنها تو را میخواهم

از همه  سوی  تورا  میگیرم

اما هیچ چیز و هیچ کس تو را نمیشناسند

گویی تنها  قلب من است که با تو آشناست

تو که تک تک ذرات وجودت را حس میکنم

من حریر وجودیت را با مروارید خیالم آراسته ام

وبا توزندگی میکنم                   /                با تو میرویم                        /                             باتو میمیرم

لبخندت را حتی از دورترین دیار ابرها که باشد باتمام دلم احساس میکنم

آری من با تو زندگی میکنم                                    تو را میستایم

حتی اگر تو برای من نباشی

ولی من خورشید روزهایم  را برای آمدنت هر روز طلایی تر میکنم.

که لحظه ای  حتی  لحظه ای  از آمدنت غافل نباشم

آری من تورا خواهم              /              تو که یادت از شبنم احساسم لحظه ای کاسته نمیشود

وهمچنان تو برایم عزیز و عزیز تر هستی

گل بهارم تو برایم  بهار تر از بهاری وبرایم بهار می مانی

من با تو زندگی میکنم

تو به من تعلق داری

تو برایم آبی هستی

وآبی جاودان می مانی

مهتاب وار به سویت می آیم ای آیینه مهر

مهتاب وار به سویت می آیم ای آیینه مهر

در کنار ساحل  دلت کمین میگیرم وزورق شکسته ام را با ناوگان اشک راهی چشمانت میکنم.

آری چشمانت که دریای  دل غمگین من است

لبانم زمزمه سرودن  دارند

اما تردیدی  وجودم را فرا میگیرد

که آیا تنها لبانم است؟!

نه اکون تمام وجودم از حضور سایه بی رنگت نوای سرودن  دارند

اکنون میخواهم آسمان شیدایم را  همراه با پرستو ان چشمانم با خرده خرده های دل شکسته ام راهی دلت کنم

نمیدانم به سلامت میرسند یا نه اما از خدا  میخواهم  سلامت به مقصد برساند

نمیدانم آیا  تو آنهارا به  حریم کبودی ات راه میدهی یا نه .ولی

ناهید امید  در دلم میتابد.

آری مهتاب وار به سویت می آیم ای آیینه مهر...

عاشق حیران

من عاشقی هستم که به جرم عشقی از سرزمین عشق رانده شده ام  حال در صحرای سوزان عشق تنها مانده ام،
به دنبال معشوق حقیقی خود می گردم،
اما هر چه گشتم وبه هر شقایقی خواستم بوسه زنم،
 
تر سیدم از اینکه شاید او نباشد یا شاید هم قانون اینجا  مثل قانون  سرزمین عشق بیرونم کنند.اکنون آواره وسرگردان مانده ام وتشنه تر از همیشه هستم ،
 
حتی برایم جرعه ای اشک هم نمانده که اگر دلتنگ شوم یا برای سیراب کردن تنها شقایقم اشک ببارم.ولی در دوردست نسیمی هست که مرا به کوچه ای به نام الله راهی میکند روزی با تنی زخمی واحساسی شیدا با قدم های خسته وناتوان به دنبال نسیم راه افتادم. از هیاهوی سکوت موج آرامش فریاد میزد.

نسیم دستهایم را گرفت وکشان کشان مرا به گوشه ای از کوچه نشاند گیسوان آفتاب بر قلبم میتابیدند. ناگهان پس از غروب آفتاب، قطره های باران گونه های سردم را لمس کردند تا اندکی از تشنگی قلبم را برآورند. دستهایم را روبه دریای ابرها بلند کردم ولب به سخن آوردم، با معبودم حرف زدم آری او معشوق
واقعی من بود.